کلّ دو طرف خیابان را تا در حسینیه سیاهه زدهایم. بعد از نماز صبح شروع کردهایم و الآن نزدیکیهای اذان ظهر است. همه ساله دو سه روز قبل از دههی محرّم را مرخصی میگیرم. بوی سیاهه و پرچم امام حسین علیه السلام که به مشامم میخورد زنده میشوم. تازه میفهمم توی زندگی چه بوهای خوشی هست که در طول سال از آن غافل میشویم. بعد از نماز ظهر همه میروند خانههایشان. رأس ساعت دو باید دوباره همه انیجا حاضر باشند.
هوا تاریک شده. خیلی از کارهای حسینیّه انجام شده. دارم میروم خانه. حسابی خسته شدهام. حالا اگر آقا اباعبدالله در کنار اجر معنوی، روزی مادّی هم بدهد خوب میشود. طوری که نخواهد برای فراهم کردن روزی از صبح تا شب کار کنم. مثلاً اگر بعدازظهرها را بی کار باشم میتوانم هر روز بعدازظهر کارهای مسجد را روبهراه کنم. پایم گیر میکند به چیزی و میخورم زمین. "نویسنده" زیرپاییام داده که افتادهام. میگویم: «کارت از صدا زدن و سنگریزه انداختن گذشته؟! حالا دیگه برای اینکه آدم رو صدا بزنی زیرپایی میدی؟!» مثل گداها تکیه داده به دیوار پیادهرو. اشاره میکند که بیا کنارم بشین. میگوید: «خیلی تو فکر بودی. با صدا و سنگ ریزه و ... متوجه نمیشدی. مجبور شدم زیرپاییت بدم. شرمنده!» میگویم: « خب. فرمایش؟» میگوید: «اینکه برای امام حسین علیه السلام سیاهه میزنی خیلی کار خوبیه. کار خوبی میکنی این چند روز رو مرخصی میگیری. بقیّهی روزهای سال هم که از صبح تاشب سر کاری به نفع خودته. روزی هر چی سختتر به دست بیاد آدم بیشتر سپاسگذار خدا میشه و این جوری فکر گناه هم به سرش نمیزنه. امان از روزی که آدم فکر کنه بینیازه!» بلند میشود و خاک پشت سرش را میتکاند و می رود. من همان جا نشستهام و فکر میکنم. راست میگوید.
حدیث: امام صادق علیه السلام: ای مفضل! ...بدان که (خدا) نان را دور از دسترس قرار داد که دست یافتن به آن جز با ابزار و کوشش میسر نیست تا آدمی برای به دست آوردن آن نیازمند به کار کردن باشد؛ و همین او را از شر ناسپاسی و بیهودهگردی ِ برخاسته از بیکاری و آسودگی باز میدارد. آیا نمیبینی که کودک را در صورتی که هنوز وجودش کمال پیدا نکرده است، برای تعلیم به نزد آموزگار میبرند؟ و این برای آن است که از بازی و بیهودهکاری، که چه بسا برای او کسانش نتایج ناپسند بزرگی ببار میآورد جلوگیری به عمل آید....
الحیاة، ترجمه فارسی، ج4، ص96. بحار 3/87.